تاجری قبل از عزیمت به سفری طولانی با همسرش خداحافظی کرد. همسرش گفت: تو هیچ وقت هدیه ای قابل برایم نیاوردی. مرد جواب داد: امان از دست شما زنهای نا شکر! هر چه که من به تو داده ام ارزش سالها کار داشته است. چه چیز دیگر می توانم به تو بدهم؟ زن گفت: چیزی که به زیبایی خود من باشد. سفر مرد 2 سال طول کشید و زن منتظر هدیه اش بود. عاقبت شوهرش از سفر بازگشت و گفت: بالاخره چیزی پیدا کردم که به زیبایی توست. البته بر ناسپاسی تو گریستم اما به این نتیجه رسیدم که آن چیزی که تو خواسته بودی برایت بیاورم. همه این مدت در این فکر بودم که هدیه ای به زیبایی تو وجود ندارد اما بالاخره پیدا کردم . و آینه ای به دست همسرش داد.

داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه آموزنده/شماره8

داستان کوتاه آموزنده/شماره7

داستان کوتاه آموزنده/شماره6

داستان کوتاه آموزنده/شماره5

داستان کوتاه آموزنده/شماره4

داستان کوتاه آموزنده/شماره3

داستان کوتاه آموزنده/شماره2

تو ,هدیه ,چیزی ,ای ,زیبایی ,همسرش ,به زیبایی ,که به ,چیزی که ,پیدا کردم ,به تو

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایتی برای همه nasim95 negaretbrain پرسش مهر98 kahri پرنشاط بلاگ ارشد مدیریت دولتی گرایش مالی و آموزش مدیریت جهادی kahrobacol قاتــــــــــــــی & پاتــــــــــــــی نوین فایل