مرد هدیه ای که چند لحظه پیش از خانمی گرفته بود را محکم به سینه اش چسبانیده بود و طول خیابان را طی می کرد. به فکرش افتاد، این یادگاری را برای همیشه نگهداری کند. ولی از حواس پرتی و شگی خودش می ترسید. توی مسیر همش به این فکر می کرد که چگونه از این هدیه ارزشمند مراقبت کند. فکری به ذهنش رسید. وارد خانه که شد هدیه را جلوی سینه اش گرفت و گفت: (تقدیم به همسر عزیزم) همسرش تا آخر عمر، آن هدیه را مثل تکه ای از بدن خودش مواظبت می کرد.

داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه آموزنده/شماره8

داستان کوتاه آموزنده/شماره7

داستان کوتاه آموزنده/شماره6

داستان کوتاه آموزنده/شماره5

داستان کوتاه آموزنده/شماره4

داستان کوتاه آموزنده/شماره3

داستان کوتاه آموزنده/شماره2

هدیه ,اش ,کند ,خودش ,سینه ,ای ,می کرد ,سینه اش ,هدیه را ,خانه که ,وارد خانه

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

faslekhazanr ghatrebarant javanepir تاريکي شب وبگاه خبری بانک اطلاعات مشاغل ایران مطالب اینترنتی انجمن شعر و ادب میخانه دلبرِ قشقایی دانلود رایگان جزوه و خلاصه کتاب دانش اموز برتر